ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل نسترن
نسترن
37 ساله از تهران
تصویر پروفایل فرهاد
فرهاد
36 ساله از مشهد
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
32 ساله از دامغان
تصویر پروفایل حمید
حمید
21 ساله از بوشهر
تصویر پروفایل صحرا
صحرا
28 ساله از ارومیه
تصویر پروفایل علی
علی
49 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل نازی
نازی
41 ساله از کرج
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
43 ساله از کرج
تصویر پروفایل آرش
آرش
37 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
27 ساله از تهران
تصویر پروفایل لیدا
لیدا
41 ساله از تهران
تصویر پروفایل محمد
محمد
38 ساله از اصفهان

ورود سایت رسمی همسریابی ایران

انقدر بی پروا و جسور باشد ندیده بودم. پررو بود و سایت همسریابی فوری! حالت نگاهش وقتی که داخل سایت رسمی همسریابی ایران نشسته بودم، عجیب بود و نافذ!

ورود سایت رسمی همسریابی ایران - همسریابی


تصویر ورود سایت رسمی همسریابی ایران

خودم را روی تختم بیندازم اما سایت رسمی همسریابی ایران لباس هایم را عوض کردم و آبی به صورتم زدم. روی زانویم کمی احساس سوزش و خارش داشتم. مدام وسوسه میشدم بخارانمش اما سایت همسریابی فوری کردم. چشمهایم را بستم و دست باندپیچی شده ام را روی شکمم قرار دارم تا حرکت نکند. اتفاقات امروز جلوی چشمم داشتند رژه می رفتند. کارهای سایت رسمی همسریابی ایرانی برایم عجیب بود...

درکش نمیکردم. به عمرم پسری که انقدر بی پروا و جسور باشد ندیده بودم. پررو بود و سایت همسریابی فوری! حالت نگاهش وقتی که داخل سایت رسمی همسریابی ایران نشسته بودم، عجیب بود و نافذ!

سایت رسمی همسریابی همدم نفوذش را از پشت سر هم احساس میکردم

سایت رسمی همسریابی همدم نفوذش را از پشت سر هم احساس میکردم. سعی کردم ذهن م را از این تازه وارد گستاخ منحرف کنم. در جایم غلطی زدم و روی پهلو خوابیدم. چشمهایم را که بستم نفهمیدم کی خوابم برد. در آن چند روز گذشته مامان بیشتر از قبل مثل پروانه دورم می چرخید. تا سایت رسمی همسریابی ایرانی کوتاهی از گلویم خارج میشد با عجله به سمتم می دویید.گیتی هم مدام مسخره ام میکرد که دارم خودم را لوس میکنم! حسودی اش شده بود که این چند روزه مامان همش نازم را میکشید و نمیگذاشت به قول م عروف بهم بد بگذرد. خنده ام میگرفت وقتی اخم های مصنوعی اش را می دیدم. حسودی کردنش هم برای شیرین بود. باالخره باند پیچیده شده دور دستم را باز کردم.

سایت رسمی همسریابی ایران گفته بود نیازی نیست دوباره به بیمارستان برگردم مگر اینکه دردش آرام نشده باشد و یا ورم کرده باشد که همچین مشکلی گریبانم را نگرفته بود. در اتاقم نشسته بودم و مشغول مرور درسهایی بودم که این چند روزه به خاطر اصرار های مامان، در کالسشان شرکت نکرده بودم. سایت رسمی همسریابی همدم بود از در خانه خارج شوم. تمام این چند روزم به استراحت و خوردن و خوابیدن گذشته بود. احساس می کردم چاق شده ام آنقدر که مامان به شکمم می رسید داشتم راجع به یکی از شخصیت های سایت همسریابی فوری رو به رویم فکر میکردم که در اتاقم باز شد. طبق معمول بدون در زدن! بی آنکه سرم را بلند کنم با حرصی که در لحنم کامال مشهود بود غریدم: -تو حالیت نمیشه اتاق یه دختر حریم شخصیه؟ شاید من دارم لباس عوض میکنم؟ از این به بعد در اتاقمو قفل میکنم تا نتونی عین چی سرتو بندازی پایین داخل بشی! -ببخشید باباجان...یادم رفت در بزنم. خشکم زد.

سایت رسمی همسریابی ایرانی گرفت و مردمک های چشمم گشادتر از حد معمول

احساس کردم روح از بدنم جدا شد. سایت رسمی همسریابی ایرانی گرفت و مردمک های چشمم گشادتر از حد معمول. از خجالت حتی نمی توانستم سرم را هم بلند کنم چه برسد به اینکه نگاهش کنم. عجب گندی زده بودم. خاک بر سرت آتیال که شعور نداشتی هیچ وقت در بزنی! سایت رسمی همسریابی همدم چطور رفتار زشت و حرفهای بدترم را ماست مالی کنم؟ وای من.. صدای قدم هایش را که نزدیک ترم می آمد، شنیدم. پلکهایم را روی هم گذاشتم و محکم فشار دادم. حس بدی گریبانم را گرفته بود. هرگز فکرش را هم نمیکردم در همچین موقعیتی گیر بیفتم.

در دل میکردم بابا حالم را بفهمد و خودش از اتاقم بیرون برود اما صدایش خط بطالن کشید به تمام دعاهایم! -گیسو..باباجان خوبی؟ سایت رسمی همسریابی ایرانی که روی شانه ام نشست به یکباره از جایم بلند شدم. هنوز سرم پایین بود و نمی توانستم نگاهش کنم. صدای لرزانم را که تالش زیادی برای کنترل کردنش داشتم از دهانم بیرون فرستادم. -ببخشید سایت همسریابی فوری....من فکر کردم..آتیالست...آخه میدونین...هیچ وقت در نمیزنه...معذرت میخوام بابا..منو ببخشین من حرف خیلی بدی زدم. -سایت رسمی همسریابی همدم برای چی بابا؟ منم که باید معذرت بخوام. همه حرفاتم درست بود...سایت رسمی همسریابی ایران رو هم خودم بهش تذکر میدم. درست نیست در نزده وارد اتاق کسی بشه! هر لحظه بیشتر خجالت زده میشدم و حتی عرق سرد را در تیره پشتم احساس کردم. متوجه شد که نمیتوانم نگاهش کنم بنابراین حرف زدن در این مورد را تمام کرد و حرفی که به خاطرش به اتاقم آمده بود را به گوشم رساند. -بابا جان...

مطالب مشابه