ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل فرناز
فرناز
40 ساله از ری
تصویر پروفایل پدرام
پدرام
40 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل سید حسین
سید حسین
55 ساله از مشهد
تصویر پروفایل مژده
مژده
33 ساله از رشت
تصویر پروفایل سعید
سعید
40 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل ايمان
ايمان
38 ساله از شیروان
تصویر پروفایل حسن
حسن
54 ساله از تنکابن
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
48 ساله از کرج
تصویر پروفایل جانان
جانان
40 ساله از تهران
تصویر پروفایل زهرا
زهرا
33 ساله از قزوین
تصویر پروفایل سامان
سامان
38 ساله از کرج
تصویر پروفایل محدثه
محدثه
30 ساله از ری

لینک سايت شوهر يابي در ايران

سايت شوهر يابي در ايران در ایران باشه. سایت همسریابی در ایران موقعی که توی ماشین نشست رو به من گفت: -خوب پاییز خانم نمیخوای شیرینی خونه ات رو بهمون بدی؟

لینک سايت شوهر يابي در ايران - شوهر يابي


تصویر لینک سايت شوهر يابي در ايران

یه همچین کاری رو بکنی... دستش رو بلند کرد و توی هوا تکون داد و من در حالی که چونه ام میلرزید گفتم: -سايت شوهر يابي در ايران من فقط خودت رومیخوام. خودت... -پاییز عزیزم من از فردا میترسم. میترسم بعد از من.. . بی اختیار دستم رو روی دهانش گذاشتم که سایت همسریابی در ایران به اشاره ابرو به مامان و آقا اشاره کرد. با خحالت دستم رو پایین انداختم و رد حالی که اشکم روی گونه هام سرازیر شده بود گفتم: -دیگه هیچ وقت این حرف رونزن. من بدون تو میمیرم.. . لبخند زد و گفت: -چه نازک نارنجی شدی تو. اشکهاتو پاک کن فدای اون چشمای قشنگت. دیگه نبینم الکی گریه کنی ها... سايت شوهر يابي در ايران بچه ها حرف میزد و من از دیدن قیافه درهمش خنده ام گرفت و گفتم: -این کار رو نکن سايت همسريابي در تهران... سرش رو تکون داد و من اشکهام رو پاک کردم و در همون حال صدای قشنگش گوشهام رو نوازش کرد.

صدایی که زیباترین ملودی سایت همسریابی در ایران هم مثل اون نمیتونست اونطور من رو تحت تاثیر قرار بده. -پاییز این خونه که هیچ چیزی نیست. حاضرم همه سایت های همسر یابی در ایران رو به نامت کنم به شرطی که بدونم تو رو برای همیشه دارم.. . نیاز در نگاهش فریاد میزد. دستم رو بلند کرد و روسریم رو درست کردم و رد همون حال که چشمام در چشمام غرق شده بود راز دلم رو به نگاهم ریختم و آهسته زمزمه کردم: -دوستت دارم سایت همسریابی ایران... خیلی زیاد لبخند زد و بعد با چشماش زیباترین جمله عاشقانه ای رو که شنیده بودم بهم گفت. موقعی که از محضر بیرون اومدیم بر خالف میل باطنیم رضایت داده بودم و خونه به نام من شده بود. چقدر از این همه سخاوت سايت همسريابي در تهران شرمنده بودم. مامان دائماً تشکر میکرد و من کالمی در قبال محبتش نداشتم که سايت شوهر يابي در ايران در ایران باشه. سایت همسریابی در ایران موقعی که توی ماشین نشست رو به من گفت: -خوب پاییز خانم نمیخوای شیرینی خونه ات رو بهمون بدی؟

سایت همسریابی ایران که نه. هر چیزی که بخواید میدم

من باز هم شرمنده تر از قبل لبخند زدم و گفتم: -سایت همسریابی ایران که نه. هر چیزی که بخواید میدم... سايت شوهر يابي در ايران نگاهی پر از حرارت به صورتم کرد و من از فکر اینکه چه چیزی پشت اون نگاه پر حرارت بود تنم از عرق خیس شد و سر به زیر انداختم. اما صدای سایت همسریابی در تهران رشته افکارم رو پاره کرد و گفت: -مادر جون بهار کی میاد خونه؟ -فکر کنم ساعت سه میاد. امروز قرار بود بره جایی. سروش گفت: -پس ما با هم البته به حساب پاییز خانم میریم یه رستوران شیک تا یه ناهار خوشمزه بخوریم. موافقید؟ مامان باز هم مثل قبل شرمنده و دستپاچه جواب داد: -وای نه سروش جون بریم خونه ناهار درست میکنم... سايت همسريابي در تهران با مهربانی از آینه به مامان نگاه کرد و گفت: -نه مادر جون همیشه شعبان یه بار هم رمشان. قرار نیست که همیشه شما ما رو شرمنده بکنید...

سایت همسریابی در تهران نگاهم رو به جاده بیرون دوختم

از این همه مهربانی اش در پوست خودم نمیگنجیدم و با سایت همسریابی در تهران نگاهم رو به جاده بیرون دوختم. به کوچه ای که درختانش در هم گره خورده بود و با عشق برایم دست تکون میدادند. پاییز داشت رخت میبست و زمستان از راه می رسید.. . کنه دل من و سایت همسریابی در ایران همیشه بهاری بمونه و هیچ زمستونی نتونه ما رو از هم جدا کنه. من میخوام همون پاییز بمونم. سروش همون سايت همسريابي در تهران منتهی تنها برای من. حاال که به یاد پری میافتادم درکش میکردم که چرا اونقدر عصبی بود و بهش حق دادم که با ما اون رفتار رو داشت. از فکر اینکه این همه مهربانی و صداقت سايت شوهر يابي در ايران نصیب من شده بود حسی مرموز وجودم رو قلقلک داد.... -کی سایت همسریابی ایران مادر جون؟ بهار نگاهش رو از صورت من گرفت و به چهره سایت همسریابی در تهران که توی آشپزخونه بود دوخت و گفت: -امشب میان مامان... سایت های همسر یابی در ایران ضربه ای به صورتش زد و گفت: -خاک به سرم اینها امشب میان خواستگاری و اون وقت تو االن داری به من میگی؟ بهار سر تکون داد و گفت: -مامان جون از سایت همسریابی در تهران بهت نگفتم چون میدونستم که بیخودی میخوای شلوغش بکنی. من که قبالً بهت گفته بودم اونها مثل ما نیستند. -یعنی چی مثل ما نیستند؟ مگه آدم نیستند؟ بهار ریز خندید و گفت: -مگه هر کسی عقایدش مثل عقاید ما نباشه آدم نیست؟ نه مادر من اتفاقاً آدم هستند و ادم های خیلی متشخصی هم هستند.

مطالب مشابه